در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
- ۱ نظر
- ۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۹
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
این سال سخت , گذشت و خیلی از آن چیزهایی که ما را نکشت ، قوی ترمان کرد !
اما بهایش چه بود ؟
چه چیزهایی به دست آوردیم و چه چیزهایی را ازدست دادیم ؟
تنهایی ، رفاقت ، صبر ، وجدان ، خشم ، خانواده ، مرگ ، شادی ، رنج ،تلاش ، دلتنگی
مرهم ، محرم ، سنگ صبور ، فرار ، اشک ، لبخند ، عشق ، هوس ، خویشتن داری ، خلوص ، تظاهر ، دروغ ، نفرت ، حق ، ناحق و . . .
در سال پیش رو , چه کنیم که شب و روزمان آرام تر و رضایت بخش تر باشد ؟
دایی جان ناپلئون را دوست دارم چون در میان تعدد شخصیت ها و روایت هایش،
هم می شود خندید ، هم گریست ، هم میشود یکه خورد و هم به وجد آمد .
کشش داستان تا آخرین لحظات ادامه دارد تا ببینی فرجام توهمات استقلال طلبانه ی دائی جان و نیرنگ های آقاجان و عشق سعید به لیلی و کارخرابی های پوری و خاطرات مش قاسم و رندی اسدالله خان و سان فرانسیسکو رفتن هایش و آسپیران غیاس آبادی و دعواهایش با دوستعلی و خیلی چیزهای دیگر چه می شود .
در میان همه ی این ها ، من طرفدار زبان و ادبیات مش قاسم با بازی و صدای پرویز فنی زاده هستم و البته طنازی و رندی میرزااسدالله با بازی پرویز صیاد و صدای بی بدیل منوچهر اسماعیلی .
تماشای دایی جان ناپلئون را در یک روز گرم تابستان ، درست ۱۳ مرداد ، شروع کردم و حالا خلاص شد .
داستان با عشقی آتشین شروع شد و مش قاسم به سعید هشدار داد که شاید این عشق خانمان سوز آدمی را آواره ی بیابان ها کند اما این عشق نافرجام ، با کمک شازده اسدالله خان که منجی سعید است فروکش کرد و شازده به سعید فهماند همین که معنای عشق را فهمیده یعنی وارد جهان آدم بزرگ ها شده .
جهانی که اصلا آنطور که دوست داریم پیش نخواهد رفت . . !
مومنت . . مومنت . .
والا آقا دروغ چرا ؟ تا قبر آ آ آ آ
یک بار در جواب فردی که از رمز و راز موفقیت نسبی من در غلبه بر رنجی پرسیده بود ، گفتم : مگر چاره ای جز این داریم ؟ چاره ای جز ادامه دادن هست؟
سوال من از او ، یک جورهایی جوابم به او هم هست. در واقع یک استفهام انکاری است که شاید همیشه ی خدا به درد بخورد .
زندگی سخت می گذرد و این روزها سخت تر است و یکنواخت تر .
شور و هیجانش پایین است و غم و غصه هایش فراوان .
اما باید امیدوار باشیم ، که چاره ای نداریم !
[هرچه گفتم و نوشتم صرفا جهت یادآوری به خودم بود و بس ]
مسلم این غم را پایانی است ، وگرنه من را ! عباس کیارستمی
عباس کیارستمی یک تیرماهی تمام عیار است . او متولد نخستین روز تیرماه است و با این دنیای به قول خودش رنگارنگ در ۱۴ تیر ماه خداحافظی کرده است .
کیارستمی خیال پرداز است اما همه خیالاتش را بعد از پرداخت ، به جهانِ واقعیت می آورد و واقعیت را رویاگونه ، دقیق و صمیمی به تصویر می کشد .
او در عین اهمیت دادن به رویاها ، واقعی زندگی می کند . در عین اهمیت دادن به زندگی و امید ، غصه ها را از یاد نمی برد . در عین ستایش کردن جهان ، از زشتی هایش هم می گوید . و همه ی اینها به این دلیل است که او دنیای خیال و واقعیت ، دنیای زشت و زیبا ، دنیای خوب و بد و خیلی چیزهای دیگر را جدا از هم نگاه نمی کند . او می داند باید غم ها و درد ها و پلشتی ها را پذیرفت و تاب آورد اما درنماند و مسیر را ادامه داد و به قول خودش پذیرفت که این تنها چیزی است که ما داریم !
او از رنجش مدام توسط دوستانش می گوید و از دشمنانش چیزی در خاطر ندارد .
او از کلاغ سیاه در میان جمعیت کبوتران می گوید .
از سختی تماشای قرص ماه به تنهایی می گوید و در عین حال در ستایش تنهایی سخن می گوید .
او از عشق می گوید اما آن را سازنده نمی داند .
کیارستمی جمع نقیضین است . که دنیا جمع نقیضین است . او خوب می داند مطلقی در جهان وجود ندارد .
نه اسطوره ی مطلق، نه زیبایی یا زشتی مطلق . . .
همه چیز رنگ می بازد و این جهان یک روز با همه ی قضاوتهای مقطعی تمام می شود.
پس باید قدر این دوران گذار را بیش از پیش دانست .
که این تنها چیزی است که ما داریم .
آدم مثل ماشین است . زیادی که کار کند جوش می آورد . اما او که کاری نکرده بود.
پس انگار بیکاری هم ادم را عصبی می کند و حتی مفسده انگیز است .
و بعد انتظار ثبت یک مرگ و درنهایت فهم آنکه مرگ را نباید به انتظار نشست . .
باید رها کرد این فکر مدام را . .
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار ، کاواز دهل شنیدن از دور خوش است .
یک کارگردان ، در گیر و دارِ جست و جو برای یافتن بازیگرانی محلی و نابلد ، متوجه یک عشقِ مسکوت و نافرجام می شود .
عشقی که در سینه ی جوانی نجیب محبوس است و دختر داستان ، شخصیت خاموش قصه است و همین سکوت ، همه چیز را به ابهام کشانده است .
کارگردان می کوشد این قصه را هوشمندانه و علی الظاهر به بهانه ی فیلم و بازیگرها ،
به فرجامی نیک برساند تا لااقل جوان قصه حرفش را بزند و این تعلیق برایش پایانی درست و قاطع پیدا کند .
این عاشقانه ای شریف و بی ادعاست از ؛ عباس کیارستمی
گاهی باید به همه ی آنچه در ذهن مان انباشته شده و دارد امانمان را می برد ، فرصت رهایش و پرواز بدهیم و به جای تعلیقات بی حد و حصر ، گام در راه نهیم که :
راه خود با تو خواهد گفت از هزاران پرسش بر دلت . .
ظرف زمانه کثیف است و بوی تعفن می دهد ،
زندگی آن طور که می گفتند زیبا نیست ،
بزرگ شدن ، بزرگ شدن و باز هم بزرگ شدن ، آنقدرها هم هیجان انگیز نبوده و نیست
دنیا عوض شده ، خیلی خیلی سریع ! و ما هم به تبع آن عوض شده ایم !
قرار است تا کجا پیش برود این یکه تازی روزگار ؟
قرار است چه چیزی را به ما بفهماند که نفهمیده ایم ؟
اصلا چه چیزی را در کجای این جهان بوقلمون و فریبا گم کرده ایم؟
چرا ادامه می دهیم؟
چرا سیاهی ها را می بینیم و باز بهانه ای پیدا می کنیم که دنبال سپیدی ها بگردیم؟
چرا باید مظروف زیبا و تمیزی برای این ظرف زنگار گرفته باشیم ؟
چرا می دانیم ضعیف هستیم و چرا فکر می کنیم قوی هم هستیم ؟
چرا رنج ها را می پذیریم ؟ چرا غم ها و غصه ها تمامی ندارند ؟
چرا نمی شود یک عمر دلمان خوش باشد و یا هر وقت دلمان خواست ناخوش باشیم؟
چرا یک لبخند ، یک حسِ رضایت بخش ، یک دستاورد و یک موفقیت ، ما را به سمت و سویِ دوباره زیستن و جنگیدن و واندادن سوق می دهد؟
گمان می کنم جواب این باشد :
مگر چاره ی دیگری هم داریم ؟
به قول کیارستمی :
درست است که زندگی بسیار غم انگیز و بیهوده است ، اما این تنها چیزی است که ما داریم .
هشتگ | آغاز فصل جدید زندگی !
تماشای داستان زندگیِ آدم های طبقه ی محرومِ این جامعه ی آلوده به بی عدالتی ، دردناک است و غم آلود .
کیارستمی این درد لاعلاج را به وسیله ی یک قهرمان کوچک به تصویر می کشد.
زندگی ملال آور و حسرت بار کودکی که عاشق فوتبال است و برای این عشق همه کار می کند . انگار که توپ وسیله ای است برای رهایش او از تبعیض و تنبیه و بی تفاوتی و فقر و هزار درد دیگر . .
او که می داند خیلی چیزها را در زندگی از همین کودکی اش باخته ، نمی خواهد از عشقی که همچون مرهم است برایش دل بکند ،
پسرک ملایری دل به درس نمی دهد ، تنبیه سد راهش نمی شود ، فریاد های مادر را به جان می خرد و متوقف نمی شود . . پیش می رود . . . اما صد افسوس که همیشه غایت و نهایت رفتن ، رسیدن نیست .
انگار این سرنوشت محتوم محرومین است .