بادبان

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۲
اسفند
۹۸

 این نوشته را برای ثبت در حافظه ی این صفحه می نویسم ، در حالیکه که  روزها دارند به سرعت می گذرند ،به سرعت شیوع کرونا

ما در شرایط قرنطینه و بدون تماشای آدم ها ، درخت ها ، گل ها ، خیابان ها و ماشین ها و . . . داریم به استقبال سال نو می رویم.

جهان در تعطیل ترین وضعیت ممکنه قرار دارد، کار و ذرس و دانشگاه تعطیل است . . رفت و آمدها تحت کنترل است . . پروازها کنسل است . . 

روزانه چند صد نفر کشته می شوند و چند هزار نفر مبتلا  . . .

همین امشب آقای تام هنکس هم خبر داد که همراه همسرش به کووید 19 مبتلا شده است.( اولین مبتلای سینمای هالیوود)

همین امشب خبر آمد که ترامپ همه ی پروازهای اروپا به امریکا را کنسل کرده است.

و اما ما در قرنطینه ی خانگی در حال تماشای همدیگریم.

حوصله ی مان گهگاهی سر می رود اما از تماشای هم خرسندیم . این باور قلبی همه ی مان است.

و بعید می دانم دیگر به این زودی ها فرصتی پیدا شود که یک دل سر همدیگر را تماشا کنیم.

بعید می دانم . .

این فرصت غنیمت است . . با همه ی بدی هایش ، دوستش دارم . . لا اقل سعی ام را می کنم . . 

این جرعه جرعه و محتاطانه نوشیدن عشق و امید است در روزگار عجیب قرن بیست و یک . . در جولانگاه توپ و تفنگ و حالا کرونا . . 

امید که زنده بمانیم . . همه ی مان . . من و و تو و ما . . 

 

 

 

 

  • الف .کاف
۲۲
اسفند
۹۸

لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به مرگِ آدمی می‌پردازد. در واقع از ابتدای داستان تا انتهای آن خواننده چون نیک بنگرد، بوی مرگ را در مشام خود حس می‌تواند کرد. از همان صفحه‌ی نخست با خبرِ مرگ ایوان ایلیچ تا صفحه‌ی انتهایی که اختصاص به مرگِ ایوان ایلیچ دارد، مرگ حضور دارد. مرگ همچون امری که همواره حضور داشته و زین پس نیز حضور خواهد داشت، در تمامی صفحات کتاب خود را نشان می‌دهد. مرگ ایوان ایلیچ، روایت مقابله با مرگ است. روایت دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با روزهایی که آدمی خود می‌داند که به زودیِ زود می‌بایست رخت از دنیا بربندد و تمامی داشته‌های خویش را جای گذارد. روایت ناخواسته‌بودنِ مرگ و در عین حال اجبار از برای پذیرفتنِ آن. ایوان ایلیچ، هر اندازه هم که ابتدا تصور مرگ را از خود دور می‌کند، هر اندازه هم که مرگ را انکار می‌کند، دستِ آخر مجبور به پذیرفتن‌اش می‌شود.

 

 

 

لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به مرگِ آدمی می‌پردازد. در واقع از ابتدای داستان تا انتهای آن خواننده چون نیک بنگرد، بوی مرگ را در مشام خود حس می‌تواند کرد. از همان صفحه‌ی نخست با خبرِ مرگ ایوان ایلیچ تا صفحه‌ی انتهایی که اختصاص به مرگِ ایوان ایلیچ دارد، مرگ حضور دارد. مرگ همچون امری که همواره حضور داشته و زین پس نیز حضور خواهد داشت، در تمامی صفحات کتاب خود را نشان می‌دهد. مرگ ایوان ایلیچ، روایت مقابله با مرگ است. روایت دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با روزهایی که آدمی خود می‌داند که به زودیِ زود می‌بایست رخت از دنیا بربندد و تمامی داشته‌های خویش را جای گذارد. روایت ناخواسته‌بودنِ مرگ و در عین حال اجبار از برای پذیرفتنِ آن. ایوان ایلیچ، هر اندازه هم که ابتدا تصور مرگ را از خود دور می‌کند، هر اندازه هم که مرگ را انکار می‌کند، دستِ آخر مجبور به پذیرفتن‌اش می‌شود. این نوشتار بر خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ تمرکز دارد؛ گرچه ادعای نقد کتاب مرگ ایوان ایلیچ را ندارم، اما در این بین اثراتی از نقد و بررسی و تحلیل نیز هست.

 

خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ:

لئو تولستوی داستان را با خبر مرگ ایوان ایلیچ آغاز می‌کند. برخی همکاران و دوستان او در دادگاه می‌شنوند که ایوان ایلیچ، این همکار خودپسند و جاه‌طلب آن‌ها، پس از دست‌به‌گریبان‌شدن با بیماری‌ای مهلک، جان از کف داده و هستی‌اش مبدل به نیستی گردیده است. از همین ابتدای داستان لئو تولستوی نشان می‌دهد که آدمیان آن‌چنان در اندیشه‌ی مرگ نیستند و حتی پس از شنیدن خبر مرگ دوستِ خود، توجه‌شان به چیزهای دیگر معطوف است:

تغییر و تبدیلاتی که به احتمال به دنبال این مرگ در دستگاه دادگستری صورت می‌گرفت ذهن همه را به خود مشغول می‌داشت. اما علاوه بر این افکار، همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را می‌شنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید می‌آورد. خوشحالی از این خبر که او مرد و من نمردم. [1]

حتی اینانی که به واسطه‌ی مرگ یک دوست ممکن است اندکی در باب مرگ بیاندیشند، مرگ را نه برای خود بل برای دیگری می‌بینند. گویی تنها دیگران اند که می‌میرند و نه خود آن‌ها! جالب است که در طی مراسم نیز برخی دوستانِ ایوان ایلیچ در اندیشه‌ی بازی ورق اند و زنِ ایوان ایلیچ، یعنی پراسکوویا فیودورونا، در فکرِ آن است که به عنوان زنی بیوه بتواند از دولت پولی بگیرد!

 

 

ایوان ایلیچ به شغلی تازه با عایدی‌ای بسیار مناسب دست یافت و خود به آراستنِ خانه‌ی جدید همت گمارد و پس از این خانواده‌اش نیز به او پیوستند. اما ماجرایِ بدی که برای ایوان ایلیچ رخ می‌دهد و دست‌آخر مرگ را از برای او به همراه دارد، در همان هنگامِ آراستنِ خانه رخ می‌دهد.

آن هنگام که ایوان ایلیچ در حین آراستگی منزل خواهان نشان‌دادن کاری به یکی از کارگران است، از نردبان بالا می‌رود تا کارگر را با نحوه‌ی کار آشنا سازد که بدبختانه نردبان سقوط می‌کند و پهلوی ایوان ایلیچ به دستگیره‌ی پنجره برخورد پیدا می‌کند. این برخورد، با آن که در ابتدا بسیار دردناک است، به تدریج از خاطر و ویرِ ایوان ایلیچ می‌رود اما کم‌کم اثراتِ آن پیدا می‌شوند. ایوان ایلیچ بدخلق می‌شود و به همه‌چیز گیر می‌دهد. کم‌کم طعمِ گسی در دهان خود احساس می‌کند و روز به روز بیماری‌اش بر اثرِ ضربه‌ی دستگیره‌ی پنجره به پهلوی‌اش عیان‌تر می‌شود.

 

 

بیماری ایوان ایلیچ روز به روز بدتر می‌شود و به همین سبب او را بر آن می‌دارد که به نزد پزشک رود. اما این پزشک و آن پزشک کاری از برای او نمی‌توانند کنند. آن‌ها حتی به پرسش ایوان ایلیچ پاسخ نمی‌دهند که آیا بیماری او خطرناک است یا خیر

 

در اعماق جان یقین داشت که در حال مرگ است، اما نه تنها به این یقین عادت نمی‌کرد، بلکه این حال را اصلاً نمی‌فهمید. به هیچ روی نمی‌توانست از آن سردرآورد. مثالی را که در کتاب منطق برای قیاس خوانده بود، به این قرار که: «کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است»، در تمام عمر-اش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایره‌ی شمول آن نگذاشته بود. آدم‌بودنِ کایوس جنبه‌ی کلی داشت و در فانی‌بودن‌اش هم حرفی نبود. اما او کایوس نبود و آدم‌بودن‌اش هم جنبه‌ی کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حساب‌اش از عام جدا بوده. … «مگر ممکن است من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشت‌انگیز می‌شد.» احساس دل ایوان ایلیچ این‌جور بود. با خود می‌گفت: اگر قرار بود که من هم مانند کایوس مردنی باشم می‌بایست خودم به این حال آگاه بوده باشم. باید به دل‌ام برات شده باشد. حال آن‌که هیچ ندای درونی‌ای به گوشِ دل‌ام نرسیده است. من و همه‌ی دوستان‌ام می‌بایست فهمیده باشیم که شباهتی به کایوس نداریم. نه، نمی‌شود… 

به سبب بدخلقیِ ایوان ایلیچ، نفرتِ همسر-اش، پراسکوویا فیودورونا، که خود همواره بدخلق و پرخاشجو بود، از ایوان ایلیچ بیشتر می‌شود، به‌گونه‌ای که حتی آرزوی مرگ او را دارد؛ اما چون می‌داند با مرگ شوهرش دیگر مواجبی نصیب‌اش نمی‌شود، این آرزو را از ته دل ندارد. گویا تولستوی می‌خواهد نشان دهد که حتی همسرِ ایوان ایلیچ به هنگام بیماری نیز در اندیشه‌ی سودِ خود است.

 

در پایان خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ به مرگ ایوان ایلیچ می‌رسیم. به تدریج اوضاع ایوان ایلیچ بدتر می‌شود. او از خود از دلیل مرگ پرسش می‌کند لیکن پاسخی نمی‌شنود. او می‌بایست بمیرد بی هیچ دلیلی. اما ایوان ایلیچ هنگامی که به گذشته می‌نگرد، درمی‌یابد که اشتباه زیسته است. او می‌خواهد گذشته را جبران کند، اما می‌بیند که فرصتی ندارد. ولیکن در ساعات پایانی عمر-اش، با دیدن پسر-اش، درمی‌یابد که پسر-اش می‌تواند به جای او درست بزید. ایوان ایلیچ زنده‌بودنِ پس از مرگ-اش را در چهره‌ی پسر می‌بیند و دست آخر، عمر از کف می‌دهد و زندگی را ترک می‌گوید. ولی هنگامی که مرگ به نزدیک‌ترین نقطه‌ی ممکن می‌رسد، دیگر خبری از درد و رنج نیست.

 

 

در جایی که خیال می کردم دارم بالا می روم، تو نگو از تپه دارم پایین می آیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می رفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره می گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی ام غلط بوده باشد؟

  • الف .کاف